همراه با چهارده معصوم-غدیرخم- خطابه غدیر
شاهكارهاي ادب فارسي-عدیر خم- عاشورا-امام حسین(ع)

آمد شب میلاد علی شمس خراسان     فرزند نبی ،رهبردین،حامی قرآن

 

ده مژده که امشب شده عالم همه گلشن    زاین شمس ضحا کشور ایمان شده روشن 

ای نور خداوند تبارک به تو احسن     کز مقدم تو گشته فزون رونق ایران

شددر شب میلادی آن سید ورهبر    از سجده به شکرانه حق موسی جعفر

اندر بر معبود بدی او بزمین سر     زاین نعمت والا گهر خالق سبحان

شمسی که ازاو می نگرم نور خدا را   اندر طلبش گردش این ارض وسمارا

هرزنده دلی برده سویش دست دعا را   اوحجت حق است ومدکار ضعیفان

خرم به جنان فاطمه وحیدر کرار    لبخند زند بر رخشان احمد مختار

این مژده به حیدر رسد از جانب دلدار    کز نسل تو آمد بجهان خسرو خوبان

فوج ملک وخیل رسل مدح سرایند     بادسته گلی سوی نبی رو بنمایند

تبریک کنان اذن بگیرند وبیایند             از بهر زیارت بزمین خرم وخندان

آمد بجهان آنکه جهان آمده بهرش      جن وملک وحور وجنان آمده بهرش

شمس وقمر وکون ومکان آمده بهرش   آن رهبر ارزنده وروشنگر انسان

هم ثامن وهم ضامن وهم حجت دین است    هم رهبر وهم سرور وهم یار ومعین است

ازسوی خدا بر همه آیات مبین است         از نور رخش خلق شده حوری وغلمان  

مردم همه مشتاق بفردوس برینند    تا آنکه در آنجا رخ زیبای تو بینند

افسوس اگر ماه جمال تو نبینند     درروز جزا ای پسرختم رسولان

ای خسرو خوبان تو غریب الغربایی   وی حجت یزدان تو معین الضعفایی

چون مور ضعیفی بدرت (کرببلایی)    ران ملخ آورده به دربار سلیمان

بنقل از :شکوفه های غم -اثر طبع ناد علی کربلایی-صص۳۱۱-۳۱۲ -انتشارات خزر -تهران



آمد شب میلاد علی شمس خراسان     فرزند نبی ،رهبردین،حامی قرآن

 

ده مژده که امشب شده عالم همه گلشن    زاین شمس ضحا کشور ایمان شده روشن 

ای نور خداوند تبارک به تو احسن     کز مقدم تو گشته فزون رونق ایران

شددر شب میلادی آن سید ورهبر    از سجده به شکرانه حق موسی جعفر

اندر بر معبود بدی او بزمین سر     زاین نعمت والا گهر خالق سبحان

شمسی که ازاو می نگرم نور خدا را   اندر طلبش گردش این ارض وسمارا

هرزنده دلی برده سویش دست دعا را   اوحجت حق است ومدکار ضعیفان

خرم به جنان فاطمه وحیدر کرار    لبخند زند بر رخشان احمد مختار

این مژده به حیدر رسد از جانب دلدار    کز نسل تو آمد بجهان خسرو خوبان

فوج ملک وخیل رسل مدح سرایند     بادسته گلی سوی نبی رو بنمایند

تبریک کنان اذن بگیرند وبیایند             از بهر زیارت بزمین خرم وخندان

آمد بجهان آنکه جهان آمده بهرش      جن وملک وحور وجنان آمده بهرش

شمس وقمر وکون ومکان آمده بهرش   آن رهبر ارزنده وروشنگر انسان

هم ثامن وهم ضامن وهم حجت دین است    هم رهبر وهم سرور وهم یار ومعین است

ازسوی خدا بر همه آیات مبین است         از نور رخش خلق شده حوری وغلمان  

مردم همه مشتاق بفردوس برینند    تا آنکه در آنجا رخ زیبای تو بینند

افسوس اگر ماه جمال تو نبینند     درروز جزا ای پسرختم رسولان

ای خسرو خوبان تو غریب الغربایی   وی حجت یزدان تو معین الضعفایی

چون مور ضعیفی بدرت (کرببلایی)    ران ملخ آورده به دربار سلیمان

بنقل از :شکوفه های غم -اثر طبع ناد علی کربلایی-صص۳۱۱-۳۱۲ -انتشارات خزر -تهران



برعکس همه ی آنهایی که از روز اول مدرسه تنها از گریه ها ی خود می گویند.من می خواهم ا ز خوشحالی روز اول مدرسه بگویم :یکی از روزهای دهه ی اول آبان ماه سال 1343 شمسی بودودریک بعد از ظهرآفتابی مادرم(که خدا رحمتش کناد )با زن همسایه در پشت بام مسجد روستا -که در کنار خانه ی ما واقع شده بود .مشغول  جمع وجور کردن گندم های شیرزده بود که معمولا برای غذای زمستان آماده می کردند ومن هم که دوسه روزبودبه جهت تما م شدن قالین بیکار بودم تا قالین بعدی برای بافت آماده وسر کار روی دار قالین بافی کشیده شود ومن به کارخانه باز گردم درآن بعد ظهر آفتابی با یک بچه ی دیگر درکنار مادرم مشغول بازی گوشی ودوندگی بر اطراف گنبذ مسجد بودیم که نا گهان صدای بوق یک ماشین جیپ روسی چادری توجه ما را به خود جلب کرد با عجله به سمت ماشین رفتیم که سه نفر از آن پیاده شدند وبعد از سلام وعلیک با یک نفر از مردم روستابه سمت خانه های ده روانه شدند تا دوری بزنند و در کوچه های روستا قدم زنان از وضعیت ده باخبر شوندوآقای بهنیا به راهنما  و سپاه دانش تازه از شهر رسیده روستا را معرفی کند .من به پشت بام مسجد بر گشتم ودیدم یکی از مردان ده که فرزندش در کلاس ششم ابتدایی درروستا ی مجاور درس می خواندبرای مادرم تعریف می کرد ومی گفت چند روزپیش به شهر رفته بودم در شهر می گفتند : می خواهند برای تما م روستاها معلم مجانی بفرستند تا بچه ها را با سواد کنند.اوادامه داد : آقای بهنیا کارمند اداره ی ثبت اسنادبیرجند به همراه یک معلم (سپاه دانش ) ویک راهنمااز شهر آمده اند تا ده را به معلم نشان بدهند .خیلی خوب است کاش چند سال قبل این معلم ها را می فرستادند تا ما هم بچه های مان را به روستای خراشاد برای درس خواندن نمی فرستادیم.من که ازشنیدن حرفهای حاجی غلامرضا ذوق زده شده بودم ودر پوست نمی گنجیدم چون از دست استاد قالی باف که هرروز مرا کتک می زد دلم خون بود وحالا می توانستم به بهانه ی رفتن به مدرسه از کار قالیبافی سربازنم واز دست استاد راحت شوم ونفس تازه ای بکشم .دقایقی طول کشید تا سپاه دانش وراهنمای تعلیماتی وآقای بهنیا در کوچه های روستا چرخی زدند وبه میدان ده با ز گشتند و با یک مرد ازاهالی روستا کمی صحبت کردند وبعد سپاه دانش را به باغ آقای بهنیا بردند وبه برزگر باغ سپردند تا شب از او پذیرایی کندوراهنما ی سپاه دانش وآقای بهنیا-خداوند هردوراغریق رحمت خودگرداند- به شهربا همان ماشین باز گشتند.من هم شناسنامه ام را از مادرم گرفتم که صبح برای رفتن به مدرسه آماده باشم وآن شب از شادی خوابم نمی برد .خلاصه.فرداصبح شد وما در کنارجوی آبی که ازکنار میدان روستا واز میان خانه های ده می گذشت آب بازی می کردیم ومادرم داشت لباس می شست ودوسه مرد هم در میدان ده -که سربارریز-نام داشت منتظر بودندکه سپاه دانش با لباسهای مرتب واطوزده حدود ساعت:/07:30 بامدادبه میدان ده آمد وبعد از سلام وعلیک واحوال پرسی بادومردی که آنجا آماده بودند.حرفهایی زد ومعلوم شد که باید از مردم روستا با صدای بلند دعوت کنند تا شناسنامه های فرزندان مدرسه ای خود را بیاورند تا سپاه دانش اسم آنها را در دفترثبت کند وبه شهر برود وبرای آنها کتاب وقلم ودفتر وغیره تهیه کند وبه روستابر گردد .یک نفر با صدای بلند جارزد وفریادزد : اهای مردم ده !شناسنامه های بچه های خود را بیاورید تا اسم آنها رابرای مدرسه بنویسند ویک نفر برداشت وگفت کو؟بچه ای که به مدرسه برود. همه پشت کار قالیبافی هستندوکسی بچه نمی دهد که به مدرسه برود ومرد دیگری که حاجی محمد نام داشت وشوهر عمه ام بود، گفت:این بچه واشاره به من کرد ومن هم که خیلی ذوق مدرسه رفتن داشتم ودوازده سال وهفت ماه هم سن من بودپریدم توی خانه ی خود وشناسنامه ام را فورا آوردم  وبه دست شوهر عمه ام دادم تا او بدست سپاه دانش داد.سپاه دانش اولین اسمی را که برای مدرسه نوشت ویادداشت نمود.اسم من بود وکم کم مردم شناسنامه ها را آوردند واسم حدود سیزده (13) نفر را برای رفتن به مدرسه آقامعلم روزهای بعد یادداشت کرد وسپس.از مردم ده برای رفتن به شهر راهنمایی و کمک خواست  تاروانه ی شهر شود روستا از خودماشین نداشت واتوبوسی هم که از روستای شش کیلومترپایینتریعنی نوفرست  به شهر میرفت وغروب بر می گشت رفته بود .باز هم همان حاجی غلامرضا رفت والاغ خودرا آماده کرد ویک نالین رنگین نرم هم بر پشت الاغ گذاشت تا سپاه دانش با آن حدود 14 کیلومتر راه را بپیماید تا به لب جاده ی بیرجند -زاهدان برسد واز آنجا با ماشینهای عبوری که از زاهدان می آیند به شهربیرجند برودمن هم به سفارش صاحب الاغ مامور شدم همراه آقا معلم تالب جاده بروم والاغ را در آخر کار به روستا بر گردانم وآقا معلم رفت ودرخانه ی موقتی دیشب آماده شد وما هم با حاجی غلامرضاالاغ را به کنار قبرستان ده وکنار ّباغ آقای بهنیا آوردیم تا وقتی آقا معلم برسد بتواند سوار آلاغ شود .وقتی معلم آمد که راهی شهر شود پرسید چگونه باید سوار الاغ شوم وصاحب الاغ - الاغ را بکنار  بلندی برد وبا معذرت خواهی فراوان پرید بالای آلاغ وگفت : این جوری سوار شوید.بعدپایین آمد والاغ را ایستاده نگه داشت تا آقا معلم با زحمت سوارالاغ شد وراه افتادیم به سوی جاده.بعد از دوساعت به کنارجاده رسیدیم ونیم ساعتی هم طول کشید تا یک کامیون باری از سمت زاهدان آمد وبا خواهش والتماس آقامعلم روزهای بعدمن- سوار کامیون شدوبه شهر رفت ومن هم با خوشحالی آلاغ را سوارشدم وبه ده باز گشتم ولحظه شماری می کردم که چه وقت سپاه دانش ازشهر به روستا بر گردد؟سه روز طول کشید تا معلم از شهربه روستای ما کوچ نهارجان یا همان کوچ خراشاد برگشت ومقداری نقشه وسایل دیگر با خود از شهر آورده بودومن هم در تمام این سه شبانه روز نمی خوابیدم ومنتظر بودم معلم بیاید ومن زودتربه مدرسه بروم.شبی که سپاه دانش به روستا باز گشت .صبح روز بعد که 15 آبان ماه سال 1343 بود ما بعد از خوردن صبحانه آماده ی رفتن به کلاس  سپاه دانش شدیم وقبل ازرسیدن به باغ آقای بهنیا که معلم در آن جا مستقر بودوقرار بود در همان جابه مادرس بدهد،می خواندیم:خورشید خانم آفتاب کن  یک مشت برنج تو آب کن   ما بچه های کردیم  ازسرمایی بمردیم .سرانجام سپاه دانش ازخانه بیرون آمد وماراصدا زد که به پشت بام برویم ودر آفتاب درمقابل اتاق اومرتب بنشینیم وما هم این کار راکردیم.معلم به نزد ما آمد وسلام کرد واسم تمامی بچه ها رایک به یک پرسید.من آخرین نفری بودم که در کنار دیگران در سمت راست بچه ها قرار گرفته بودم .بعدگفت :بچه ها ! اسم من :محمد رضا شاهقلی است وشمامرا به اسم آقا معلم صدا کنید.آنگاه چند نقشه آورد وروی دیوار نصب کرد که روی یکی، چهار قوری بودوروی دیگری چهار آهوبودوروی دیگری چهار کاهوویا روی دیگری چهار سینی بود که یکی باسه تای دیگر فرق داشت ومثلا یکی از قوری ها دسته نداشت ویکی ازآهوها دم نداشت و.به همین طریق .ازتمای بچه هاخواست که :صدای آهو کاهورا با صدای بلندفریاد کنند وبگویند : اخرآهو وکاهو ٌصدای اودارد وبعد گفت درنوشتن هم آخر آهو صدای (او )دارود ونیز:گفت آخر قوری وسینی هم صدای :(ای) داردودرموردنقشه های بعدی هم همین طورتوضیح داد ووقتی از همه ی بچه ها خواست که در قوری ها چه فرقی می بینندهمه ی افراداشتباه پاسخ دادند ووقتی ازمن پرسید : شما بگو .گفتم :یکی از قوریها دسته ندارد ویکی از آهوهادم ندارد.پرسید اسم شما چیست ؟با خجالت گفتم:محمد حسن.آقا معلم خطاب به همه ی بچه ها گفتّ برای آقا محمد حسن دست بزنیدوهمه دست زدندوبا لاخره نزدیک ظهرگفت: بروید به خانه های تان وبعدازظهر ساعت 2 دوبار ه به کلاس بیایید وماهم عصر به کلاس آمدیم وبعداز توضیحات معلم ساعت 4 به خانه باز گشتیم در حالی که هیچ بچه ای هم گریه نکرده بود وهمگی هم از داشتن چنین معلم خوبی خوشحال بودیم ودر پوست خود از شادی نمی گنجیدیم.وبه اینترتیب روز اول ودوهفته ی اول مادر مدرسه صرف آموزش از روی نقشه ها شد وتا درسفربعدی آقامعلم از شهر برای ماکتاب ودفتر وقلم آورد واولین کلمه ای که به ما یاد داد :آب وبابا بودومن هم درسن دوازده سالگی به مدرسه پا نهادم ومن توانستم در طول یک سال مدرسه سه کلاس اول ودوم وسوم را بخوانم وسال بعد راهی کلاس چهارم در روستای مجاورینی خراشاد شوم. واکنون که این خاطرات رابرای شما خوبان بیان می کنم 48 سال از آن تاریخ گذشته است ومن اکنون بیش از چهل وبلاگ وبیش از 90 فتوبلاگ و آلبوم عکس در سایتهای ایرانی وجهانی ایجاد کرده ام و به نوشتن مشغولم موید باشید یادآن روز اول مدرسه بخیر .م----


نوشته شده در تاريخ شنبه 25 شهريور 1391برچسب:روستای کوچ نهارجان -خاطرات مدرسه -کوچ خراشاد -کوچ نوفرست -سپاه دانش -شاهقلی, توسط محمد حسن اسایش

برعکس همه ی آنهایی که از روز اول مدرسه تنها از گریه ها ی خود می گویند.من می خواهم ا ز خوشحالی روز اول مدرسه بگویم :یکی از روزهای دهه ی اول آبان ماه سال 1343 شمسی بودودریک بعد از ظهرآفتابی مادرم(که خدا رحمتش کناد )با زن همسایه در پشت بام مسجد روستا -که در کنار خانه ی ما واقع شده بود .مشغول  جمع وجور کردن گندم های شیرزده بود که معمولا برای غذای زمستان آماده می کردند ومن هم که دوسه روزبودبه جهت تما م شدن قالین بیکار بودم تا قالین بعدی برای بافت آماده وسر کار روی دار قالین بافی کشیده شود ومن به کارخانه باز گردم درآن بعد ظهر آفتابی با یک بچه ی دیگر درکنار مادرم مشغول بازی گوشی ودوندگی بر اطراف گنبذ مسجد بودیم که نا گهان صدای بوق یک ماشین جیپ روسی چادری توجه ما را به خود جلب کرد با عجله به سمت ماشین رفتیم که سه نفر از آن پیاده شدند وبعد از سلام وعلیک با یک نفر از مردم روستابه سمت خانه های ده روانه شدند تا دوری بزنند و در کوچه های روستا قدم زنان از وضعیت ده باخبر شوندوآقای بهنیا به راهنما  و سپاه دانش تازه از شهر رسیده روستا را معرفی کند .من به پشت بام مسجد بر گشتم ودیدم یکی از مردان ده که فرزندش در کلاس ششم ابتدایی درروستا ی مجاور درس می خواندبرای مادرم تعریف می کرد ومی گفت چند روزپیش به شهر رفته بودم در شهر می گفتند : می خواهند برای تما م روستاها معلم مجانی بفرستند تا بچه ها را با سواد کنند.اوادامه داد : آقای بهنیا کارمند اداره ی ثبت اسنادبیرجند به همراه یک معلم (سپاه دانش ) ویک راهنمااز شهر آمده اند تا ده را به معلم نشان بدهند .خیلی خوب است کاش چند سال قبل این معلم ها را می فرستادند تا ما هم بچه های مان را به روستای خراشاد برای درس خواندن نمی فرستادیم.من که ازشنیدن حرفهای حاجی غلامرضا ذوق زده شده بودم ودر پوست نمی گنجیدم چون از دست استاد قالی باف که هرروز مرا کتک می زد دلم خون بود وحالا می توانستم به بهانه ی رفتن به مدرسه از کار قالیبافی سربازنم واز دست استاد راحت شوم ونفس تازه ای بکشم .دقایقی طول کشید تا سپاه دانش وراهنمای تعلیماتی وآقای بهنیا در کوچه های روستا چرخی زدند وبه میدان ده با ز گشتند و با یک مرد ازاهالی روستا کمی صحبت کردند وبعد سپاه دانش را به باغ آقای بهنیا بردند وبه برزگر باغ سپردند تا شب از او پذیرایی کندوراهنما ی سپاه دانش وآقای بهنیا-خداوند هردوراغریق رحمت خودگرداند- به شهربا همان ماشین باز گشتند.من هم شناسنامه ام را از مادرم گرفتم که صبح برای رفتن به مدرسه آماده باشم وآن شب از شادی خوابم نمی برد .خلاصه.فرداصبح شد وما در کنارجوی آبی که ازکنار میدان روستا واز میان خانه های ده می گذشت آب بازی می کردیم ومادرم داشت لباس می شست ودوسه مرد هم در میدان ده -که سربارریز-نام داشت منتظر بودندکه سپاه دانش با لباسهای مرتب واطوزده حدود ساعت:/07:30 بامدادبه میدان ده آمد وبعد از سلام وعلیک واحوال پرسی بادومردی که آنجا آماده بودند.حرفهایی زد ومعلوم شد که باید از مردم روستا با صدای بلند دعوت کنند تا شناسنامه های فرزندان مدرسه ای خود را بیاورند تا سپاه دانش اسم آنها را در دفترثبت کند وبه شهر برود وبرای آنها کتاب وقلم ودفتر وغیره تهیه کند وبه روستابر گردد .یک نفر با صدای بلند جارزد وفریادزد : اهای مردم ده !شناسنامه های بچه های خود را بیاورید تا اسم آنها رابرای مدرسه بنویسند ویک نفر برداشت وگفت کو؟بچه ای که به مدرسه برود. همه پشت کار قالیبافی هستندوکسی بچه نمی دهد که به مدرسه برود ومرد دیگری که حاجی محمد نام داشت وشوهر عمه ام بود، گفت:این بچه واشاره به من کرد ومن هم که خیلی ذوق مدرسه رفتن داشتم ودوازده سال وهفت ماه هم سن من بودپریدم توی خانه ی خود وشناسنامه ام را فورا آوردم  وبه دست شوهر عمه ام دادم تا او بدست سپاه دانش داد.سپاه دانش اولین اسمی را که برای مدرسه نوشت ویادداشت نمود.اسم من بود وکم کم مردم شناسنامه ها را آوردند واسم حدود سیزده (13) نفر را برای رفتن به مدرسه آقامعلم روزهای بعد یادداشت کرد وسپس.از مردم ده برای رفتن به شهر راهنمایی و کمک خواست  تاروانه ی شهر شود روستا از خودماشین نداشت واتوبوسی هم که از روستای شش کیلومترپایینتریعنی نوفرست  به شهر میرفت وغروب بر می گشت رفته بود .باز هم همان حاجی غلامرضا رفت والاغ خودرا آماده کرد ویک نالین رنگین نرم هم بر پشت الاغ گذاشت تا سپاه دانش با آن حدود 14 کیلومتر راه را بپیماید تا به لب جاده ی بیرجند -زاهدان برسد واز آنجا با ماشینهای عبوری که از زاهدان می آیند به شهربیرجند برودمن هم به سفارش صاحب الاغ مامور شدم همراه آقا معلم تالب جاده بروم والاغ را در آخر کار به روستا بر گردانم وآقا معلم رفت ودرخانه ی موقتی دیشب آماده شد وما هم با حاجی غلامرضاالاغ را به کنار قبرستان ده وکنار ّباغ آقای بهنیا آوردیم تا وقتی آقا معلم برسد بتواند سوار آلاغ شود .وقتی معلم آمد که راهی شهر شود پرسید چگونه باید سوار الاغ شوم وصاحب الاغ - الاغ را بکنار  بلندی برد وبا معذرت خواهی فراوان پرید بالای آلاغ وگفت : این جوری سوار شوید.بعدپایین آمد والاغ را ایستاده نگه داشت تا آقا معلم با زحمت سوارالاغ شد وراه افتادیم به سوی جاده.بعد از دوساعت به کنارجاده رسیدیم ونیم ساعتی هم طول کشید تا یک کامیون باری از سمت زاهدان آمد وبا خواهش والتماس آقامعلم روزهای بعدمن- سوار کامیون شدوبه شهر رفت ومن هم با خوشحالی آلاغ را سوارشدم وبه ده باز گشتم ولحظه شماری می کردم که چه وقت سپاه دانش ازشهر به روستا بر گردد؟سه روز طول کشید تا معلم از شهربه روستای ما کوچ نهارجان یا همان کوچ خراشاد برگشت ومقداری نقشه وسایل دیگر با خود از شهر آورده بودومن هم در تمام این سه شبانه روز نمی خوابیدم ومنتظر بودم معلم بیاید ومن زودتربه مدرسه بروم.شبی که سپاه دانش به روستا باز گشت .صبح روز بعد که 15 آبان ماه سال 1343 بود ما بعد از خوردن صبحانه آماده ی رفتن به کلاس  سپاه دانش شدیم وقبل ازرسیدن به باغ آقای بهنیا که معلم در آن جا مستقر بودوقرار بود در همان جابه مادرس بدهد،می خواندیم:خورشید خانم آفتاب کن  یک مشت برنج تو آب کن   ما بچه های کردیم  ازسرمایی بمردیم .سرانجام سپاه دانش ازخانه بیرون آمد وماراصدا زد که به پشت بام برویم ودر آفتاب درمقابل اتاق اومرتب بنشینیم وما هم این کار راکردیم.معلم به نزد ما آمد وسلام کرد واسم تمامی بچه ها رایک به یک پرسید.من آخرین نفری بودم که در کنار دیگران در سمت راست بچه ها قرار گرفته بودم .بعدگفت :بچه ها ! اسم من :محمد رضا شاهقلی است وشمامرا به اسم آقا معلم صدا کنید.آنگاه چند نقشه آورد وروی دیوار نصب کرد که روی یکی، چهار قوری بودوروی دیگری چهار آهوبودوروی دیگری چهار کاهوویا روی دیگری چهار سینی بود که یکی باسه تای دیگر فرق داشت ومثلا یکی از قوری ها دسته نداشت ویکی ازآهوها دم نداشت و.به همین طریق .ازتمای بچه هاخواست که :صدای آهو کاهورا با صدای بلندفریاد کنند وبگویند : اخرآهو وکاهو ٌصدای اودارد وبعد گفت درنوشتن هم آخر آهو صدای (او )دارود ونیز:گفت آخر قوری وسینی هم صدای :(ای) داردودرموردنقشه های بعدی هم همین طورتوضیح داد ووقتی از همه ی بچه ها خواست که در قوری ها چه فرقی می بینندهمه ی افراداشتباه پاسخ دادند ووقتی ازمن پرسید : شما بگو .گفتم :یکی از قوریها دسته ندارد ویکی از آهوهادم ندارد.پرسید اسم شما چیست ؟با خجالت گفتم:محمد حسن.آقا معلم خطاب به همه ی بچه ها گفتّ برای آقا محمد حسن دست بزنیدوهمه دست زدندوبا لاخره نزدیک ظهرگفت: بروید به خانه های تان وبعدازظهر ساعت 2 دوبار ه به کلاس بیایید وماهم عصر به کلاس آمدیم وبعداز توضیحات معلم ساعت 4 به خانه باز گشتیم در حالی که هیچ بچه ای هم گریه نکرده بود وهمگی هم از داشتن چنین معلم خوبی خوشحال بودیم ودر پوست خود از شادی نمی گنجیدیم.وبه اینترتیب روز اول ودوهفته ی اول مادر مدرسه صرف آموزش از روی نقشه ها شد وتا درسفربعدی آقامعلم از شهر برای ماکتاب ودفتر وقلم آورد واولین کلمه ای که به ما یاد داد :آب وبابا بودومن هم درسن دوازده سالگی به مدرسه پا نهادم ومن توانستم در طول یک سال مدرسه سه کلاس اول ودوم وسوم را بخوانم وسال بعد راهی کلاس چهارم در روستای مجاورینی خراشاد شوم. واکنون که این خاطرات رابرای شما خوبان بیان می کنم 48 سال از آن تاریخ گذشته است ومن اکنون بیش از چهل وبلاگ وبیش از 90 فتوبلاگ و آلبوم عکس در سایتهای ایرانی وجهانی ایجاد کرده ام و به نوشتن مشغولم موید باشید یادآن روز اول مدرسه بخیر م---



ادامه مطلب...

نوشته شده در تاريخ شنبه 25 شهريور 1391برچسب:روستای کوچ نهارجان -حاجی محمد -حاجی غلامرضا -محمدرضا شاهقلی , توسط محمد حسن اسایش

از کینه ی دیرینه ی منصوردوانق ،یا جعفر صادق

 

مسموم شد از زهر جفا جعفر صادق ، یا حجت خالق --

آن حجت دین ، نور مبین ،مظهر یکتا      سبط نبی وشبل علی نوگل زهرا            جان حسنین وعلی وباقر اعلا 

جعفر ششمین حجت حق آیت ناطق ----

آن صاحب مذهب که ازاومانده درایام        گردیدعیان گشت بپا 

مذهب اسلام        زد سکه بدین جعفری و ساخت به اتمام 

شرع نبوی کرد عیان بین خلایق ----

آن شیخ ائمه که بدی نیک جلالش    هفتاد     ویکم بود زسن دوره ی سالش        از کید خسان بود فزون رنج وملالش

گویم که چها گشت بر آن حجت خالق ----

فریاد زبیرحمی اعدای جفاکار         بس جور وستم کرد بر آن سید ابرار            خون گشت دل سرور دین صادق اطهار 

از کینه ی منصور جفا پیشه ی فاسق ---

منصور لعین ریخت بسی طرح جفا را         در نیمه شبی خواند ببر نور خدا را          ازرد زکین خاطر آن شمس هدی را  

بس جور وجفا کرد برآن خسرو حاذق ---

بنمو دطلب نیمه شبی سروردین را           بس کرد جسارت زجفا نور مبین را            عازم زپی قتل شد آن شاه امین را 

بیداد بسی کرد بر آن مظهر خالق ---

از زهر جفا گشت شهید آن شه ایجاد           در ارض بقیع گشت دفین در بر اجداد          از اشک بصر (آذر ) نالان به یم افتاد        چون نی به نوا شد زغم جعفر صادق ---

     نقل ازدیوان آذر خراسانی ـجلد سوم -صص ۱۳۲- ۱۳۳ 

انتشارات طوس -مشهد مقدس -۱۳۸۴ هجری قمری


نوشته شده در تاريخ چهار شنبه 22 شهريور 1391برچسب:جعفرصادق -حجت دین -حجت حق -حجت خالق -شبل علی سبط نبی - مظهر یکتا -نور مبین , توسط محمد حسن اسایش

از کینه ی دیرینه ی منصوردوانق ،یا جعفر صادق

 

مسموم شد از زهر جفا جعفر صادق ، یا حجت خالق --

آن حجت دین ، نور مبین ،مظهر یکتا      سبط نبی وشبل علی نوگل زهرا            جان حسنین وعلی وباقر اعلا 

جعفر ششمین حجت حق آیت ناطق ----

آن صاحب مذهب که ازاومانده درایام        گردیدعیان گشت بپا 

مذهب اسلام        زد سکه بدین جعفری و ساخت به اتمام 

شرع نبوی کرد عیان بین خلایق ----

آن شیخ ائمه که بدی نیک جلالش    هفتاد     ویکم بود زسن دوره ی سالش        از کید خسان بود فزون رنج وملالش

گویم که چها گشت بر آن حجت خالق ----

فریاد زبیرحمی اعدای جفاکار         بس جور وستم کرد بر آن سید ابرار            خون گشت دل سرور دین صادق اطهار 

از کینه ی منصور جفا پیشه ی فاسق ---

منصور لعین ریخت بسی طرح جفا را         در نیمه شبی خواند ببر نور خدا را          ازرد زکین خاطر آن شمس هدی را  

بس جور وجفا کرد برآن خسرو حاذق ---

بنمو دطلب نیمه شبی سروردین را           بس کرد جسارت زجفا نور مبین را            عازم زپی قتل شد آن شاه امین را 

بیداد بسی کرد بر آن مظهر خالق ---

از زهر جفا گشت شهید آن شه ایجاد           در ارض بقیع گشت دفین در بر اجداد          از اشک بصر (آذر ) نالان به یم افتاد        چون نی به نوا شد زغم جعفر صادق ---

     نقل ازدیوان آذر خراسانی ـجلد سوم -صص ۱۳۲- ۱۳۳ 

انتشارات طوس -مشهد مقدس -۱۳۸۴ هجری قمری  


نوشته شده در تاريخ دو شنبه 20 شهريور 1391برچسب:جعفر صادق -حجت دین -حجت حق -حجت خالق -سبط نبی -شبل علی -نوگل زهرا -نور مبین -مظهر یکتا, توسط محمد حسن اسایش

روستای کوچ خراشاد  که در شاهنامه هم نام آن آمده است .بیش از شانزده هزار سال تاریخ دارد .این روستا یک آسیای آبی داشته است که تاریخ طولانی داشته است وکندم مردم به وسیله ی همین آسیا وبا آب قنات روستا به آرد تبدیل می شده است اما دردودهه ی قبل این آسیا بوسیله ی شخصی  که برروی آسیا منزل داشته است این آسیا تبدیل به چاه توالت گشته است واز میان رفته است .این شخص خودش را بسیار مذهبی ودیندار هم می داند قنات این روستا هزاران سال تاریخ دارد وآب آن آن از گواراترین آبها وشیرین ترین آب موجود در منطقه است واّ ان بسیار سرد است بطوری که بیش از یک دقیقه نمی توان دست را در زیر آب قنات نگه داشت ودرختان اطراف جوی آب روستا که به این روستا بسیار صفا وطراوات می بخشید پس آز آنکه جوی مسیر آب قنات به کشمان ده توسط جهاد سازندگی با سیمان نوسازی شد همه ی درختها خشک گردیده واز صفا وطراوت افتاده است در این روستا روحیانیون بسیاری زندگی می کرده اند که در یک صد سال اخیر خاندانهای :آخوند هاشم -آخوند ملا عباس _ آخوند ملاحسن _ آخوند ملا علی _آخوند ملامحمد _ آخوند »لا محمد حسن _آخوند ملا مصیب _ملا محمد بخش الله _ ملامحمد حسین بخش الله -ملا علی بخش الله ملا محمد حسن صبوری _محمد رضا صبوری وبسیاری دیگر بوده اند که من نام آنهارا دقیقا نمی دانم -درویش حسن حاجی رضا ودرویش ومداح ومرشد کربلایی علی افروز وفرزندان کربلایی علی افروز بنام های : مسلم -غلامرضا -غضنفر-محمد افروز همه از نوحه خوانان ومنبرروان ومداحان سر شناس این روست بوده اند محمد حسین کوچی -محمد علی کوچی -حاجی غلامرضا کوچی -رجب علی اسلامی نیا - سلیمان کوچی - رضا علی آبادی --یوسف صبوری - وفرزندانش وده ها نفر دیگر از مداحان ونوحه خوانان عصر حاضر درروستای کوچ بوده اند .امردان نیک نام آین روستا می توان از مرحوم محمد حسین حبیب نیا ومحمد علی حسن زاده مفرد به عنوان دبیران شیمی ونیک نام شهربیرجند یاد کرد .مرحوم محمد بهنیا پدر دکتر محمدرضا بهنیا از کامندان سر شناس داگاه بیرجند ونیز اداره ثبت اسناد بوده است که سالهاست به رحمت خدا پیوسته  است آقای اسحاق یادگار از خدمت گذاران ژاندارمری بوده است که به رحمت حق پیوسته است .آقای ذبیحالله فتاحیان از اولین مردانی است که در اداره پست زاهدان وبعدا در اداراره پست بیرجند سالها خدمت به خلق نموده است واکنون سالهای باز نشستگی خود را در روستا بکار کشاورزی می گذراند وبه دنبال او ده هانفر د اداره پست مشغول بکار شده اند وچند نفر هم به افتخار باز نشستگی نائل شده اند حمید بهنیا نیز از بازنشستگانی است که سالها در پست های مختلف من جمله پست معاونت بانکهای تهران (ملت فعلی ) -بانک فرهنگیان وچند بانک دیگر خدمت نموده است .قامحمد حسن اسایش از دبیران فعال ونیک نام در رشته ی زبان وادب فارسی است که چند سالی است به افتخار باز نشستگی نائل شده است وآثار زیادی در همکاری با بر نامه ی فرهنگ مردم رادیو ایران دارد واکنون بیش از چهل وبلاگ وبیش از 90 آلبوم عکس <فتوبلاگ در سایتهای مختلف ایران وجهان دارد ووبلاگ : همراه با چهارده معصوم ( علیهم السلام)ویاران _او در سایتهای مخنلف قابل مشاهده می باشد .ده ها نفر کارمند از این روستا در ادارات مختلف پست -کویرتایر - فرودگاه ها وارتش ونیروی انتظامی به خدمت مشغولند ودر شهر های زاهدان -چابهار ایران شهر زابل -مشهد -بیرجند -بجنور وسبزوار -سمنان وتهران ودیگر نقاط کشور مشغول به خدمت می باشند .روستای کوچ خراشاد مسیر کاروانهایی بوده است که از سیستان به کرمان ازاین منطقه می گذشته اند وبالعکس .قلعه ی این روستا هم خود حکایتی دارد که گوشه ای از آن به سمع ونظر خوانندگان می رسد ک می گوین ترکهای تیموری آمدند وروستای نوفرست را در شش کیلومتری شمال روستای کوچ تصرف کردند وسپس هوس نمودند که روستای کوچ را هم تسخیر کنند وازراه کوه آمدند تاوادرد روستا شوند .گویند : قلعه بان روستای کوچ به آنها اخطار کرد که وارد روستا نشوند وبه آنها با اشاره فهماند که کلاه خود را بر سر بوته ی بلند جنجرسک-که یک متر ارتفاع دارد -بگذارند -قلعه بان کلاه آنه را نشانه رفت وسپس به آنها با زبان اشاره فهماند که دوریالی یآ دودرهمی آن زمان زمان راوسط دوانگشت دست خود قرار دهند وآنها این کار راکردند <قلعه بان دوریالی را نشانه رفت بی آنکه به انگشتان دست تیر اصابت کند .ترکهای تیموری که این هنرمندی قلعه بان کوچرا به چشم دیدند .ازورود ده منصرف شدند وبه نوفرست باز گشتند وکفتند ما با این مردم نمی توانیم بجنگیم .از آن تاریخ هر اتفاقی که رخ می داداد آن اتفاق را به سالی که ترکها از این روستا کوچ کرده بودند می سنجید ند .چنین شد که کم کم نام کوچ ترکها برای این روستا باقی ماند وگاهی به طنز گویند : فلان کس از کوچ ترکهاست .لاخ مزار کوچ هم دیدن دارد زیرا صدها نگاشته وسنگ نوشته ازدوران مختلف تاریخ در این سنگ نگاره کشف گردیده است وعلاوه براین مردم روستا معتقدند که بی بی زینب خاتون (خواهر امام رضا در این محل یک شب خوابیده است واز آنجا به روستای کاهین رفته وأر آنجااز دنیارفته است ومدفن اودر روستای کاهین زیارتگاه مردم مومن است ومردم هم اعتقاد دارند لاخ مزار کوچ مراد بخش است .در 2کیلمتری شرق روستای کوچ هم محلی است که به قبرستان جهود یا مجوس ویا همان قبرستان گبر ها که منظور زردشتیهاست -معروف است ومی گویند قبرستان زگبرها در گوال اوگز  وتا چند سال پیش درخت شاه توتی هم در آن محل بوده است که چند سالی است از بین رفته است .....ادامه روستای کوچ نهارجان یا روستای کوچ خراشاد در فرصتی دیگر به سمع خوانندگان خواهد رسید .محمد حسن اسایش



ای شمس هدی ،نور خدا                            تویی صاحب خانه ، تویی میر زمانه

 

قدم رنجه بفرما ، تویی تاج سر ما                 چشمها برهت ، گشته سفید

ای مه تابان ، تویی مهر درخشان                  تونور بصر ما ، تویی تاج سر ما

مارا نبود جز تو شها ، پشت وپناهی                 تو آگاه وگواهی، به دنیا وبه عقبی

تونور بصر ما ، تویی تاج سر ما                       تویی میر زمانه ، تویی صاحب خانه

--به نقل از: سرودهای امام مهدی -ص ۵۲ -انتشارات قلم -نام شاعر ذکر نشده -گردآورنده :

حسین حقجو --


نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 16 شهريور 1391برچسب:ای شمس هدی -نور خدا -میر زمانه -تویی صاحب خانه, توسط محمد حسن اسایش

تاشد آیینه ی رویت دل دانشور ما                    جز خیال تو هوایی نبود در سر ما

تا نهادیم سر خویش به خاک قدمت                     تاج بخش است به شاهان جهان افسر ما

به عنایت نظر افکن همی بر من زار                      سعداکبر شود از یک نظرت اختر ما

سایه ای بر دل زارم فکن از لطف که نیست               غیر لطف تو در آفاق ،کسی یاور ما

گر نثارت دل وجان خواهی اینک دل وجان                  ور فدایت تن وسر ، این تن ما ، این سر ما

به صفایت اگر ای ماه بدوران کس نیست                به وفا هم نبود هیچ کسی ، همسر ما

ای ولی الله ، ای حجت حق ، وه چه شود                که چو خورشید بتابی به بام ودر ما

نقش شاهنشهیت نیست گر ازروی کرم               تو بگویی که )کمالی ( است غلام در ما

اثر طبع کمال سبزواری -به نقل از ص ۵۰ -سرودهای امام مهدی -انتشارات قلم                                  -قم -گرد آورنده : حسین حقجو    


نوشته شده در تاريخ جمعه 3 شهريور 1391برچسب:آیینه ی رویت -ای حجت حق -ولی الله -کمال سبزواری -دل دانشور, توسط محمد حسن اسایش

تاشد آیینه ی رویت دل دانشور ما                    جز خیال تو هوایی نبود در سر ما

تا نهادیم سر خویش به خاک قدمت                     تاج بخش است به شاهان جهان افسر ما

به عنایت نظر افکن همی بر من زار                      سعداکبر شود از یک نظرت اختر ما

سایه ای بر دل زارم فکن از لطف که نیست               غیر لطف تو در آفاق ،کسی یاور ما

گر نثارت دل وجان خواهی اینک دل وجان                  ور فدایت تن وسر ، این تن ما ، این سر ما

به صفایت اگر ای ماه بدوران کس نیست                به وفا هم نبود هیچ کسی ، همسر ما

ای ولی الله ، ای حجت حق ، وه چه شود                که چو خورشید بتابی به بام ودر ما

نقش شاهنشهیت نیست گر ازروی کرم               تو بگویی که )کمالی ( است غلام در ما

اثر طبع کمال سبزواری -به نقل از ص ۵۰ -سرودهای امام مهدی -انتشارات قلم                                  -قم -گرد آورنده : حسین حقجو    


نوشته شده در تاريخ جمعه 3 شهريور 1391برچسب:آیینه ی رویت -ای حجت حق -ولی الله -کمال سبزواری -دل دانشور, توسط محمد حسن اسایش

باسلام به همه ی شماکاربران خوب جهان
.برعکس همه ی آنهایی که از روز اول مدرسه تنها از گریه ها ی خود می گویند.من می خواهم ا ز خوشحالی روز اول مدرسه بگویم :یکی از روزهای دهه ی اول آبان ماه سال 1343 شمسی بودودریک بعد از ظهرآفتابی مادرم(که خدا رحمتش کناد )با زن همسایه در پشت بام مسجد روستا -که در کنار خانه ی ما واقع شده بود .مشغول  جمع وجور کردن گندم های شیرزده بود که معمولا برای غذای زمستان آماده می کردند ومن هم که دوسه روزبودبه جهت تما م شدن قالین بیکار بودم تا قالین بعدی برای بافت آماده وسر کار روی دار قالین بافی کشیده شود ومن به کارخانه باز گردم درآن بعد ظهر آفتابی با یک بچه ی دیگر درکنار مادرم مشغول بازی گوشی ودوندگی بر اطراف گنبذ مسجد بودیم که نا گهان صدای بوق یگ ماشین جیپ روسی چادری توجه ما را به خود جلب کرد با عجله به سمت ماشین رفتیم که سه نفر آز آن پیاده شدند وبعد از سلام وعلیک با یک نفر از مردم روستابه سمت خانه های ده روانه شدند تا دوری در کوچه های روستا بچرخند وقدم زنند وراهنما ده را به سپاه دانش تازه از شهر رسیده معرفی کند .من به پشت بام مسجد بر گشتم ودیدم یکی از مردان ده که فرزندش در کلاس ششم ابتدایی درروستا ی مجاور درس می خواندبرای مادرم تعریف می کرد ومی گفت چند روزپیش به شهر رفته بودم در شهر می گفتند : می خواهند برای تما م روستاها معلم مجانی بفرستند تا بچه ها را با سواد کنند.اوادامه داد : اقای بهنیا کارمند اداره ی ثبت اسنادبیرجند به همراه یک معلم (سپاه دانش ) ویک راهنمااز شهر آمده اند تا ده را به معلم نشان بدهند .خیلی خوب است کاش چند سال قبل این معلم ها را می فرستادند تا ما هم بچه های مان را به روستای خراشاد برای درس خواندن نمی فرستادیم.من که ازشنیدن حرفهای حاجی غلامرضا ذوق زده شده بودم در پوست نمی گنجیدم چون از دست استاد قالی باف که هرروز مرا کتک می زد دلم خون بود وحالا می توانستم به بهانه ی رفتن به مدرسه از کار قالیبافی سربازنم واز دست استاد راحت شوم ونفس تازه ای بکشم .دقایقی طول کشید تا سپاه دانش وراهنمای تعلیماتی وآقای بهنیا در کوچه های روستا چرخی زدند وبه میدان ده با ز گشتند و با یک مرد ازاهالی روستا کمی صحبت کردند وبعد سپاه دانش را به باغ آقای بهنیا بردند وبه برزگر باغ سپردند تا شب از او پذیرایی کندوراهنما ی سپاه دانش وآقای بهنیا-خداوند هردوراغریق رحمت خودگرداند- به شهربا همان ماشین باز گشتند.من هم شناسنامه ام را از مادرم گرفتم که صبح برای رفتن به مدرسه آماده باشم وآن شب از شادی خوابم نمی برد .خلاصه.فرداصبح شد وما در کنارجوی آبی که ازکنار میدان روستا واز میان خانه های ده می گذشت آب بازی می کردیم ومادرم داشت لباس می شست ودوسه مرد هم در میدان ده منتظر بودندکه سپاه دانش با لباسهای مرتب واطوزده حدود ساعت 7-30 بامدادبه میدان ده آمد وبعد از سلام وعلیک واحوالپرسی بادومردی که آنجا آماده بودند.حرفهایی زد ومعلوم شد که باید از مردم روستا با صدای بلند دعوت کنند تا شناسنامه های فرزندان مدرسه ای خود را بیاورند تا سپاه دانش اسم آنها را در دفترثبت کند وبه شهر برود وبرای آنها کتاب وقلم ودفتر وغیره تهیه کند وبهروستابر گردد .یک نفر با صدای بلند جارزد وفریادزد : اهای مردم ده شناسنامه های بچه های خود را بیاورید تا اسم آنها رابرای مدرسه بنویسند ویک نفر برداشت وگفت کو؟بچه ای که به مدرسه برود همه پشت کار قالیبافی هستندوکسی بچه نمی دهد که به مدرسه برود ومرد دیگری که حاجی محمد نام داشت وشوهر عمه ام بود، گفت:این بچه واشاره به من کرد ومن هم که خیلی ذوق مدرسه رفتن داشتم وودوازده سال وهفت ماه هم سن من بودپریدم توی خانه ی خود وشناسنامه ام را فورا آوردم  وبه دست شوهر عمه ام دادم تا او بدست سپاه دانش داد.سپاه دانش اولین اسمی را که برای مدرسه نوشت ویادداشت نمود.اسم من بود وکم کم مردم شناسنامه ها را آوردند واسم حدود سیزده (13) نفر را برای رفتن به مدرسه آقامعلم روزهای بعد یادداشت کرد وسپس.از مردم ده برای رفتن به شهر راهنمایی و کمک خواست  تاروانه ی شهر شود روستا از خودماشین نداشت واتوبوسی هم که از روستای شش کیلومترپایینتر به شهر میرفت وغروب بر می گشت رفته بود .باز هم همان حاجی غلامرضا رفت والاغ خودرا آماده کرد ویک نالین رنگین نرم هم بر پشت الاغ گذاشت تا سپاه دانش با آن حدود 14 کیلومتر راه را بپیماید تا به لب جاده ی بیرجند -زاهدان برسد واز آنجا با ماشینهای عبوری که از زاهدان می آیند به شهربیرجند برودمن هم به سفارش صاحب الاغ مامور شدم همراه آقا معلم تالب جاده بروم والاغ را در آخر کار به روستا بر گردانم وآقا معلم رفت ودرخانه ی موقتی دیشب آماده شد ووما هم با حاجی غلامرضاالاغ را به کنار قرستان ده وکنار ّباغ آقای بهنیا آوردیم تا وقتی آقا معلم برسد بتواند سوار آلاغ شود .وقتی معلم آمد که راهی شهر شود پرسید چگونه باید سوار آلاغ شوم وصاحب الاغ  الاغ را بکنار  بلندی برد وبا معذرت خواهی فراوان پرید بالای آلاغ وگفت : این جوری سوار شوید.بعدپایین آمد والاغ را ایستاده نگه داشت تا آقا معلم با زحمت سوارآلاغ شد وراه آفتادیم به سوی جاده.بعد از دوساعت به کنارجاده رسیدیم ونیم ساعتی هم طول کشید تا یک کامیون باری از سمت زاهدان آمد وبا خواهش والتماس آقامعلم روزهای بعدمن سوار کامیون شدوبه شهر رفت ومن هم با خوشحالی آلاغ را سوارشدم وبه ده باز گشتم ولحظه شماری می کردم که چه وقت سپاه دانش ازشهر به روستا بر گردد؟سه روز طول کشید تا معلم از شهربه روستای ما برگشت ومقداری نقشه وووسایل دیگر با خود از شهر آورده بودومن هم در تمام این سه شبانه روز نمی خوابیدم ومنتظر بودم معلم بیاید ومن زودتربه مدرسه بروم.شبی که سپاه دانش به روستا باز گشت .صبح روز بعد که 15 آبان ماه سال 1343 بود ما بعد از خوردن صبحانه آماده ی رفتن به کلاس  سپاه دانش شدیم وقبل ازرسیدن به باغ آقای بهنیا که معلم در آن جا مستقر بودوقرار بود در همان جابه مادرس بدهد،می خواندیم:خورشید خانم آفتاب کن  یک مشت برنج تو آب کن   ما بچه های کردیم  ازسرمایی بمردیم .سرانجام سپاه دانش ازخانه بیرون آمد وماراصدا زد که به پشت بام برویم ودر آفتاب درمقابل اتاق اومرتب بنشینیم وما هم این کار راکردیم.معلم به نزد ما آمد وسلام کرد واسم تمامی بچه ها رایک به یک پرسید.من آخرین نفری بودم که در کنار دیگران در سمت راست بچه ها قرار گرفته بودم .بعدگفت :بچه ها ! اسم من :محمد رضا شاهقلی است وشمامرا به اسم آقا معلم صدا کنید.آنگاه چند نقشه آورد وروی دیوار نصب کرد که روی یکی، چهار قوری بودوروی دیگری چهار آهوبودوروی دیگری چهار کاهوویا روی دیگری چهار سینی بود که یکی باسه تای دیگر فرق داشت ومثلا یکی از قوری ها دسته نداشت ویکی ازآهوها دم نداشت و.به همین طریق .ازتمای بچه هاخواست که :صدای آهو کاهورا با صدای بلندفریاد کنند وبگویند : اخرآهو وکاهو ٌصدای اودارد وبعد گفت درنوشتن هم آخر آهو صدای آو دارود ونیز:گفت آخر قوری وسینی هم صدای :ای داردودرموردنقشه های بعدی هم همین طورتوضیح داد ووقتی از همه ی بچه ها خواست که در قوری ها چه فرقی می بینندهمه ی افراداشتباه پاسخ دادند ووقتی ازمن پرسید : شما بگو .گفتم :یکی از قوریها دسته ندارد ویکی از آهوهادم ندارد.پرسید اسم شما چیست ؟با خجالت گفتم:محمد حسن.آقا معلم خطاب به همه ی بچه ها گفتّ برای اقا محمد حسن دست بزنیدوهمه دست زدندوبا لاخره نزدیک ظهرگفت: بروید به خانه های تان وبعدازظهر ساعت 2 دوبار ه به کلاس بیایید وماهم عصر به کلاس آمدیم وبعداز توضیحات معلم ساعت 4 به خانه باز گشتیم در حالی که هیچ بچه ای هم گریه نکرده بود وهمگی هم از داشتن چنین معلم خوبی خوشحال بودیم ودر پوست خود از شادی نمی گنجیدیم.وبه اینترتیب روز اول ودوهفته ی اول مادر مدرسه صرف آموزش از روی نقشه ها شد وتا درسفربعدی آقامعلم از شهر برای ماکتاب ودفتر وقلم آورد وآولین کلمه ای که به ما یاد داد :اب وبابا بودوما هم درسن دوازده سالگی به مدرسه پا نهادیم ومن توانستم در طول یک سال مدرسه سه کلاس اول ودوم وسوم را بخوانم وسال بعد راهی کلاس چهارم در روستای مجاورشوم.موید باشید یادآن روز اول مدرسه بخیر .محمد بنده حق تعالی



ادامه مطلب...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 شهريور 1391برچسب:خاطرات -روز اول مدرسه -محمد بنده خدای تعالی-بهنیا-حاجی غلامرضا-مادرم-, توسط محمد حسن اسایش

از هر کجا-از هر دری

فتوبلاگ +نوشته های روزانه

 

خاطرات روز اول مدرسه

باسلام به همه ی شماکاربران خوب تبیان وجهان
.برعکس همه ی آنهایی که از روز اول مدرسه تنها از گریه ها ی خود می گوین ن .من می خواهم ا ز خوشحالی روز اول مدرسه بگویم :یکی از روزهای ده ی اول آبان ماه سال 1343 شمسی بودودریک بعد از ظهرآفتابی مادرم(که خدا رحمتش کناد )با زن همسایه در پشت بام مسجد روست -که در کنار خانه ی ما واقع شده بود .مشغول  جمع وجور کردن کندم های شرزده بود که معمولا برای غذای زمستان آماده می کردند ومن هم که دوسه روزبودبه جهت تما مشدن قالین بیکار بودم تا قالین بعدی برای بافت آماده وسر کار روی دار قالین بافی کشیده شود ومن به کارخانه باز گردم درآن بعد ظهر آفتابیبا یک بچه ی دیگر درکنار مادرم مشغول بازی گوشی ودوندگی بر اطراف گنبذ مسجد بودیم که نا گهان صدای بوق یگ ماشین جیپ روسی چادری توجه ما را به خود جلب کرد با عجله به سمت ماشین رفتیم که سه نفر آز آن پیاده شدند وبعد از سلام وعلیک با یک نفر از مردم روستابه سمت خانه های ده روانه شدن تا دوری در کوچه های روستا بچرخند وقدم زنند وراهنما ده را به سپاه دانش تازه از شهر رسیده معرفی کند .من به پشت بام مسجد بر گشتم ودیدم یکی از مردان ده که فرزندش در کلاس ششم ابتدایی درروستا ی مجاور درس می خواندبرای مادرم تعریف می کرد ومی گفت چند روزپیش به شهر رفته بودم در شهر می گفتند : می خواهند برای تما م روستاها معلم مجانی بفرستند تا بچه ها را با سواد کنند.اوادامهداد : اقای بهنیا کارمند اداره ی ثبت اسنادبیرجند به همراه یک معلم (سپاه دانش ) ویک راهنمااز شهر آمده اند تا ده را به معلم نشان بدهند .خیلی خوب است کاش چند سال قبل این معلم ها را می فرستادند تا ما هم بچه های مان را به روستای خراشاد برای درس خواندن نمی فرستادیم.من که ازشنیدن حرفهای حاجی غلامرضا ذوق زده شده بودم در پوست نمی گنجیدم چون از دست استاد قالی باف که هرروز مرا کتک می زد دلم خون بود وحالا می توانستم به بهانه ی رفتن به مدرسه از کار قالیبافی سربازنم واز دست استاد راحت شوم ونفس تازه ای بکشم .دقایقی طول کشید تا سپاه دانش وراهنمای تعلیماتی وآقای بهنیا در کوچه های روستا چرخی زدند وبه میدان ده با ز گشتند و با یک مرد ازاهالی روست کمی صحبت کردند وبعد سپاه  دانش را به باغ آقای بهنیا بردند وبه برزگر باغ سپردند تا شب از او پذیرایی کندوراهنما ی سپاه دانش وآقای بهنیا-خداوند هردوراغریق رحمت خودگرداند- به شهربا همان ماشین باز گشتند.من هم شناسنامه ام را از مادرم گرفتم که صبح برای رفتن به مدرسه آماده باشم وآن شب از شادی خوابم نمی برد .خلاصه.فرداصبح شد وما در کنارجوی آبی که ازکنار میدان روستا واز میان خانه های ده می گذشت آب بازی می کردیم ومادرم داشت لباس می شست ودوسه مرد هم در میدان ده منتظر بودندکه سپاه دانش با لباسهای مرتب واطوزده حدود ساعت 7-30 بامدادبه میدان ده آمد وبعد از سلام وعلیک واحوالپرسی بادومردی که آنجا آماده بودند.حرفهایی زد ومعلوم شد که باید از مردم روستا با صدای بلند دعوت کنند تا شناسنامه های فرزندان مدرسه ای خود را بیاورند تا سپاه دانش اسم آنها را در دفترثبت کند وبه شهر برود وبرای آنها کتاب وقلم ودفتر وغیره تهیه کند وبه روستابر گردد .یک نفر با صدای بلند جارزد وفریادزد : اهای مردم ده شناسنامه های بچه های خود را بیاورید تا اسم آنها رابرای مدرسه بنویسند ویک نفر برداشت وگفت کو؟بچه ای که به مدرسه برود همه پشت کار قالیبافی هستندوکسی بچه نمی دهد که به مدرسه برود ومرد دیگری که حاجی محمد نام داشت وشوهر عمه ام بود، گفت:این بچه واشاره به من کرد ومن من هم که خیلی ذوق مدرسه رفتن داشتم ودوازده سال وهفت ماه هم سن من بودپریدم توی خانه ی خود وشناسنامه ام را فورا آوردم وبه دست شوهر عمه ام دادم تا اوبدست سپاه دانش داد.سپاه دانش اولین اسمی را که برای مدرسه نوشت ویادداشت نمود.اسم من بود وکم کم مردم شناسنامه ها را آوردند واسم حدود سیزده (13) نفر را برای رفتن به مدرسه آقامعلم روزهای بعد یادداشت کرد وسپس.از مردم ده برای رفتن به شهر راهنمایی و کمک خواست  تاروانه ی شهر شود روستا از خودماشین نداشت واتوبوسی هم که از روستای شش کیلومترپایینتر به شهر میرفت وغروب بر می گشت رفته بود .باز هم همان حاجی غلامرضا رفت والاغ خودرا آماده کرد ویک نالین رنگین نرم هم بر پشت الاغ گذاشت تا سپاه دانش با آن حدود 12 کیلومتر راه را بپیماید تا به لب جاده ی بیرجند -زاهدان برسد واز آنجا با ماشینهای عبوری که از زاهدان می آیند به شهربیرجند برودمن هم به سفارش صاحب الاغ مامور شدم همراه آقا معلم تالب جاده بروم والاغ را در آخر کار به روستا بر گردانم وآقا معلم رفت ودرخانه ی موقتی دیشب آماده شد وما هم با حاجی غلامرضاآلاغ را به کنار قبرستان ده وکنار ّباغ آقای بهنیا آوردیم تا وقتی آقا معلم برسد بتواند سوار الاغ شود .وقتی معلم آمد که راهی شهر شود پرسید چگونه باید سوار الاغ شوم وصاحبش  الاغ را بکنار ِیک بلندی برد وبا معذرت خواهی فراوان پرید بالای الاغ وگفت : این جوری سوار شوید.بعدپایین آمد والاغ را ایستاده نگه داشت تا آقا معلم با زحمت سوارالاغ شد وراه افتادیم به سوی جاده.بعد از دوساعت به کنارجاده رسیدیم ونیم ساعتی هم طول کشید تا یک کامیون باری از سمت زاهدان آمد وبا خواهش والتماس آقامعلم روزهای بعدمن سوار کامیون شدوبه شهر رفت ومن هم با خوشحالی آلاغ را سوارشدم وبه ده باز گشتم ولحظه شماری می کردم که چه وقت سپاه دانش ازشهر به روستا بر گردد؟سه روز طول کشید تا معلم از شهربه روستای ما برگشت ومقداری نقشه ووسایل دیگر با خود از شهر آورده بودومن هم در تمام این سه شبانه روز نمی خوابیدم ومنتظر بودم معلم بیاید ومن زودتربه مدرسه بروم.شبی که سپاه دانش به روستا باز گشت .صبح روز بعد که 15 آبان ماه سال 1343 بود ما بعد از خوردن صبحانه آماده ی رفتن به کلاس  سپاه دانش شدیم وقبل ازرسیدن به باغ آقای بهنیا که معلم در آن جا مستقر بودوقرار بود در همان جابه مادرس بدهد،می خواندیم:خورشید خانم آفتاب کن  یک مشت برنج تو آب کن   ما بچه های کردیم  ازسرمایی بمردیم .سرانجام سپاه دانش ازخانه بیرون آمد وماراصدا زد که به  پشت بام برویم ودر آفتاب درمقابل اتاق اومرتب بنشینیم وما هم این کار راکردیم.معلم به نزد ما آمد وسلام کرد واسم تمامی بچه ها رایک به یک پرسید.من آخرین نفری بودم که در کنار دیگران در سمت راست بچه ها قرار گرفته بودم .بعدگفت :بچه ها ! اسم من :محمد رضا شاهقلی است وشمامرا به اسم آقا معلم صدا کنید.آنگاه چند نقشه آورد وروی دیوار نصب کرد که روی یکی چهار قوری بودوروی دیگری چهار آهوبودوروی دیگری چهار کاهوویا روی دیگری چهار سینی بود که یکی باسه تای دیگر فرق داشت ومثلا یکی از قوری ها دسته نداشت ویکی ازآهوها دم نداشت و.به همین طریق .ازتمام بچه هاخواست که :صدای آهو کاهورا با صدای بلندفریاد کنند وبگویند : اخرآهو وکاهو ٌصدای اودارد وبعد گفت درنوشتن هم آخر آهو صدای او دارد ونیز:گفت آخر قوری وسینی هم صدای :ای داردودرموردنقشه های بعدی هم همین طورتوضیح داد ووقتی از همه ی بچه ها خواست که در قوری ها چه فرقی می بینندهمه ی افراداشتباه پاسخ دادند ووقتی ازمن پرسید : شما بگو .گفتم :یکی از قوریها دسته ندارد ویکی از آهوهادم ندارد.پرسید اسم شما چیست ؟با خجالت گفتم:محمد حسن.آقا معلم خطاب به همه ی بچه ها گفتّ برای اقا محمد حسن دست بزنیدوهمه دست زدندوبا لاخره نزدیک ظهرگفت بروید به خانه های تان وبعدازظهر ساعت 2 دوبار ه به کلاس بیایید وماهم عصر به کلاس آمدیم وبعداز توضیحات معلم ساعت 4 به خانه باز گشتیم در حالی که هیچ بچه ای هم گریه نکرده بود وهمگی هم از داشتن چنین معلم خوبی خوشحال بودیم ودر پوست خود از شادی نمی گنجیدیم.وبه اینترتیب روز اول ودوهفته ی اول مادر مدرسه صرف آموزش از روی نقشه ها شد وتا درسفربعدی آقامعلم از شهر برای ماکتاب ودفتر وقلم آورد واولین کلمه ای  که به ما یاد داد :اب وبابا بودوما هم درسن دوازده سالگی به مدرسه پا نهادیم ومن توانستم در طول یک سال مدرسه سه کلاس اول ودوم وسوم را بخوانم وسال بعد راهی کلاس چهارم در روستای مجاورشوم.موید باشید یادآن روز اول مدرسه بخیر .محمد
--------
+ نوشته شده در  دوشنبه بیست و هشتم شهریور 1390ساعت 2:27  توسط mha3131  |  3 نظر

پناهگاه جهان(مهدی فاطمه)عج...

دیرگاهی است پناهنده ی این درگاهم             بلکه عمری است که خاک ره این خرگاهم

 

گرچه درهر نفسی کالبدم می میرد               بامید تو بود زنده ، دل آگاهم

گاهی از ذوق لبت لاله صفت می شکفم           گاهی از شوق قدت شمع صفت می کاهم

گر برانی زدرم ازهمه درویشترم               ور بخوانی به برم ور همه شاهان شاهم

گر بود خشم تو، در خطه ی خاکم ماهی           ور بود مهرتوبر قبه ی گردون ، ماهم

پرتوی گر زتو تابد به من ایچشمه ی نور!             شجر سینه ی سینا ولسان اللهم

طور نور است به اشراق تومارا ظلمات            خضرم ار سایه ی لطف تو بود همراهم

گر زچاه غم ونفرت تو نجاتم بخشی               یوسف مملکت مصرم وصاحب جاهم

تیشه ی ریشه کن قهر تورا من کوهم             کهربای نظر لطف تورا من ، کاهم

بستان داد من از طالع بیداد گرم                 ورنه درخرمن گردون زند آتش ، آهم  

تیره وتار شد ازدود دل آئینه ی فکر             ترسم آن آ ینه ی حسن جهان آرایم   

مفتخرخاک ره گوشه نشین در تواست              بهر او گوشه ی چشمی زشما می خواه *

*-سرود های مهدی-صص12-13-گردا<رنده:حسین حقجو-انتشارات قلم -قم    

+ نوشته شده در  جمعه هجدهم شهریور 1390ساعت 19:4  توسط mha3131  |  یک نظر

تویی زحال دل من گواه مهدی جان

تویی زحال دل من گواه ، مهدی جان            که کرده هجر تو،روزم سیاه ، مهدی جان

 

فروغ دیده ی درماندگان بی یاور               به سائل در خود کن نگاه مهدی جان

فقیر، دست گدایی به که؟ دراز کند              منم گدا وتویی  پادشاه ، مدی جان

بیا بیا که به بازارآرزوها یم                  متاع من همه شد اشک وآه ، مهدی جان

اگر زگرد گنه دیده ام ندیده تو را               بر آورش تو زگرد گناه ، مهدی جان

گراشتباه بود راه ورسم زندگیم               مرا بدر کن ازاین اشتباه ، مهدی جان

برای مادرپهلو شکسته ات ، زهرا            بغیر تو که؟ بود دادخواه، مهدی جان

به انتظار توشد پیر(کربلایی) بس            بمانده دیده ی حسرت به راه ، مهدی جان

بچاه جهل گر افتاده ام زنادانی               زراه لطف برآرم زچاه ، مهدی جان

زجور زخم زبانها دلم بدرد آمد               دوایدرد تویی ازالاه ، مهدی جان

بحق خون شهیدان راه آزادی                بگیردست من بی پناه ، مهدی جان-----

                       صاحب زمان

ای مایه ی آمید یا صاحب الزمان           جانم بلب رسید یا صاحب الزمان

ای کشتی نجات ،ای حجت خدا!            ای منجی بشر، سلطان ورهنما

دل طالب توهست بردیدنم بیا             شد دیده ام سپید ، یا صاحب الزمان

دیگر نمانده تاب ،خورشید دین! بتاب       کن روز شیعیان، روشن چو آفتاب

از کثرت گناه ، عالم در انقلاب             کی ؟ می شوی پدید، یا صاحب الزمان

ای منتظر! شده دنیا پر از فساد           از پرده شو برون در راه عدل وداد

باذوالفقار خود ، بر پا نما جهاد              جدت شده شهید یا صاحب الزمان!

لطفی کن وبیا ، قرآن بود غریب            احکام آن بود نزد بشر عجیب

قرآنیان شدند در خدعه وفریب              لطفی نما بیا ، ای بهترین حبیب!*

*-اثرطبع نادعلی کربلایی -به نقل ازارمغان کربلا-صص:302-304-موسسه مطبوعاتی خزر-تهران

 

 

+ نوشته شده در  جمعه یازدهم شهریور 1390ساعت 2:2  توسط mha3131  |  یک نظر

شدم زهجر رخت بیقرار ، مهدی جان

شدم زهجررخت بیقرار ، مهدی جان                 کشد مراغم این انتظار، مهدی جان

 

نه آنکه سوخت فراق تو ،جان من تنها               بسوخت جان جهان زاین شرار، مهدی جان

بهار بی گل روی تو بی صفاست ،یقین              چرا که بی تو نباشد بهار ، مهدی جان

زیمن بودنت بر پاست این جهان ، ورنه            نبودکون ومکان پایدار ، مهدیجان

تویی که مظهرعدلی ودادوصلح وصفا             بقی وحجت پروردگار، مهدی جان

شریعت نبوی را تو حامی ای ویقین               که نیست جزتو شریعت مدار ، مهدی جان 

عدو کشد صف وقصد هدم دین دارد             بیکه جز تو بدین  نیست یار ، مهدی جان

بر آستانه ی چشمم بیا قدم بگذار                که جان به راه تو سازم نثار ، مهدی جان

بیاکه چشم جهاندرره تو منظر است            رمدکشیده وهم اشکبار ، مهدی جان

بیا زپرده ی غیبت برون که دشمن دین              کند زصولت ماهت فرار مهدی جان

بیا سریر عدالت تو نصب کن که تویی           یگانه مرد عدالت شعار ، مهدی جان

بیا که خصم زهر سو نموده حمله بدین           بیا که شیعه ندارد قرار ، مهدی جان

بیا ومرهم ودارو بدرد مادر نه                 که شد زضربت در، بی قرار ، مهدی جان

بیا که(عابدی ) خسته دل زفرقت تو            مدامش ، آه وفغان گشت کار ، مهدی جان*

*-صص60-61-کتاب سرودهای مهدی -گرداورنده :حسنحقجو-قم-انتشارات قلم

+ نوشته شده در  دوشنبه هفتم شهریور 1390ساعت 1:46  توسط mha3131  |  نظر بدهید

ای فلکگردی خراب بردی آخر بوتراب

ای فلک کردی خرا ب بردی آخر بوتراب(2بار

جملگی ای شیعیان بر سینه وبر سر زنید                  عندلیب آسا زدل افغان یا حیدر زنید

ازشرارآهتان  آتش به خشک وتر زنید                  جای دارد گر که خون باری زدیده جای آب

آن شهنشاهی که دارد بر وجودش افتخار                    ماسوی ، لوح وقلم سکان عرش کردگار

آنکه اندر قبضه اش لا سیف الا ذوالفقار                     حجت حق ابن احمد ختمی  مآب

گشت در مسجد روان چون خسرو ملک حجاز              از برای طاعت حق تا بگذارد نماز

کرد بازی نقش خود را بس جهان حیله  ساز                    از جفای ناکسی شد لنگر ایمان خراب----

سر نهادی چون به سجده مرشد روح الامین                ابن ملجم چون اجل برجستآندم از کمین

تیغ بیداد وستم را زد به فرق شاه دین                    عروه الوثقی دین افتاد بر روی تراب-----

جبرئیل از این عزا بر سینه وبر سر زنان                 قد قتل گویان به ما بین زمین وآسمان

ای فلک ظلمی که پنهان داشتی کردی عیان                    شرمت آخر تا بکی بر بردن خوبان شتاب--

عندلیبان گلستان نبی در شور وشین                 مجتبی از یکطرف گریان واز یک سو حسین

لولوء مرجان شان جاری برخسار از دوعین                 زینب وگلثومدر آه وفغان از هجر باب---

این چه زینب بود کز روزی که آمد دروجود                 لحظه ای از غم نیاسود ساعتی راحت نبود

هرزمان از داغ یاران ماتم او تازه بود                   قلبش از داغ عزیزان بود زپروز وشب کباب--

روزگاری ازغم جدش چونی اندر نوا                    بود گریان دائما از هجر ختم الانبیا

تاکه رحلت کرد از دار جهان خیرالنسا               این زمان باشد زمرگ مرتضی در اضطراب---

گاهی ازبهر برادر دیده را نمناک کرد                  درعزایمجتبی گردون به فرقش خاک کرد 

گاه از بهر حسینش جامه بر تن چاک کرد        ماه رخسار حسینش شد نهان اندرحجاب---

این همان زینب بود کاندر زمین کربلا        دیده هفتاد ودو قربانی زخویش واقربا

آه از آن ساعت که وارد گشت اندر قتلگاه            پیگر عریان شه رادید شد بی صبر وتاب--

یا شفیع المذنبین  ای دست پاک گردگار              قدرت الله صقوتالله حیدر دلدل سوار

بین (مقدس )ای   شها دارد  زلطفت انتظار             کن شفاعت شیعیان را نزد حق روز حساب-- *

*-صص 47-49 -کتاب گلبانگ غم-گرداورنده محمد غلامی-اثر طبع سعدالدین محمد حسین مقدسی کاشمری

+ نوشته شده در  چهارشنبه دوم شهریور 1390ساعت 1:29  توسط mha3131  |  نظر بدهید

ای فلک کردی خراب بردی آخر بوتراب-شهادت مولا علی (ع)

 
+ نوشته شده در  چهارشنبه دوم شهریور 1390ساعت 0:11  توسط mha3131  |  نظر بدهید

ای یاور بیچارگان ف یاعلی جانم

ای یاور بیچارگان یا علی جانم                ای مونس در ماندگان یا علی جانم

 

ای خانه زاد لم یزل ، حجت داور              مدح تودرقر آن شد از خالق اکبر

ای صاحب جود وکرم ساقی کوثر             ای پادشاه مومنان ،یا علی جانم

شاهی که در ویرانسرا با دلی سوزان      مردجزامی را گرفت سر روی دامان

تا بینوایی راکند لحظه ای شادان           فخر زمین وآسمان ، یاعلی جانم

ای قبله ی جا نهای پاک  یاعلی جانم        روح الامین زامر خدا شد ثنا خوانت

ای خانه زاد کبریا  جان بقربانت          ای خسرو کون ومکان یا علی جانم

شاهی که بر دوشش کشد بار مسکینان       برروی زانو جا دهد کودک نالان

گرد یتیمی شوید از صورت طفلان        ای بی نظیر ومهربان ، یا علی جانم

گرم مناجات ودعا ، شب به نخلستان       در گفتگوبا خالقش دیده ی گریان

سوزوگدازش شعله زد بر دل وبر جان       با کردگار مهربان ، یا علی جانم 

شاهی که از بیمش عدو لرزد وریزد          از معجزاتش درلحد مرده بر خیزد

اندرمناجات ودعا در بر ایزد                   ریزد سرشک ازدیدگان ،یا علی جانم

ای آنکه درراه خدا کشته گردیدی           جان دادی اندر راه دینبس ستم دیدی

ای خسروی کاندریم خون غوطه  گردی       شد (کربلایی) در فغان ، یا علی جانم*

*-کتاب سوم -ارمغان کربلا -سروده ی نادعلی کربلایی-موسسه مطبوعاتی خزر-تهران-

+ نوشته شده در  دوشنبه سی و یکم مرداد 1390ساعت 0:10  توسط mha3131  |  یک نظر

خانه زاد خدا -سر خدا -امیرالمومنین (ع)

کسی که خانه ی کعبه بود ولادت او          چگونه وصف توان کرد ازجلالت او    

 

چوخانه زاد خدا بود وکعبه جلوه گهش         به گاه سجده به محراب شد شهادت او------

شاهی که شد به بیت الهی ولادتش           دربیت کردگار جهان شد شهادتش

وقت نماز بود وسحرموسم دعا            کز پا فتاد در ره دین ،سرو قامتش

شمشیر ظلم ابن مرادی به خون کشید       آنرا که عدل مانده بجا از شهامتش

غمخوار بینوا ویتیم واسیر بود            آنسان که با غریب جزامی رفاقتش

سجاده غرقه خون شدومحراب قتلگاه        در کعبه شد تولد ومسجد شهادتش

زینب درید جامه ازاین ماتم عظیم           از پا فتاده دید چو آن سرو قامتش

یک سو حسین ناله کنان یکطرف حسن       این یک به دست بوسه زد وآن به طلعتش

امد صدای قدقتل ای وای کشته شد            آنکس که بود شهره ی عالم شجاعتش------

 --------- شیر خدا                   --------------

لرزه در عرش علا افتاده          غرقه خون شیر خدا افتاده

میرسد ناله ای از عرش برین          کشته شد شیر خدا رهبر دین

آنکه درخانه ی حق گشت پدید         شد به معراج خداوند ، شهید  

آنکه غمخوار یتیمان می بود            غرقه خون گشت به راه معبود

راد مردی که صلونی می گفت            فرق بشکافته در بستر،خفت

آنکه تکمیل شده دین از او              لاله رنگ است زخونش سر ورو

آنکه در خانه ی حق بت بشکست          در شب قدر به ایزد پیوست

کشته شد آنکه بدی یاور ویار              به یتیم وبه اسیر وبیمار

آه آه از ستم قوم دغا                    کشته شد  حجت حق ، شیر خدا

ازستم کاری ابن ملجم                غوط ور (کرببلایی) در غم --------

---------خانه زاد خدا            -------

خانه زاد خدا ،گشته فرقش دوتا            غرقه درخون بود حجت کبریا

این ندا می رسد ، کشته شد مرتضی      واویلا واویلا،واویلا واویلا  

لرزه افتاده در آسمان وزمین           وارث مصطفی ،گشته مقتول کین

برسر شیعیان گشته خاک عزا          واویلا واویلا ، واویلا واویلا

ازجفای عدو رکن ایمان شکست          پشت دین از غم شاه خوبان شکست

غرقه در خون بود معنی هل اتی          واویلا واویلا ، واویلاواویلا

رهبر عدل وداد ، یاور بیکسان          قرآن ناطق کردگار جهان

میرود از جهان، سوی دار بقا          واویلا واویلا ، واویلا واویلا

شد حسین بیکس ومجتبی شد یتیم        ریزد اشک الم زینب دل دونیم 

زین مصیبت شده قامت دین دوتا         واویلا واویلا ،واویلا واویلا

آنکه دین نبی شد از او بر قرار           آنکه از کردگار آمدش ذوالفقار

گشته شق القمرفرق آن مقتدا             واویلا ، واویلا،واویلا،واویلا

ناله ی یا علی از سماء شد بگوش          جبرئیل امین ناله زد با خروش

واویلا کشته شد ، خانه زاد خدا             واویلا، واویلا ،واویلا، واویلا

(کربلایی) زغم جامه کن چاک چاک        پیکر شاه دین میرود زیر خاک

دیده پرخون بود ، خسرو کربلا             واویلا، واویلا، واویلا، واویلا*

*-کتاب سوم -ارمغان کربلا -اثر طبع نادعلی کربلایی -مداح اهل بیت -صص 54- 59

موسسه مطبوعاتی خزر -تهران 

+ نوشته شده در  یکشنبه سی ام مرداد 1390ساعت 22:51  توسط mha3131  |  یک نظر

خانه زاد خدا امیر مومنان (ع)

کسی که خانه ی کعبه بود ولادت او          چگونه وصف توان کرد جلالت او    

 

چوخانه زاد خدا بود وکعبه جلوه گهش         به گاه سجده به محراب شد شهادت او------

شاهی که شد بهبیت الهی ولادتش           دربیت کردگار جهان شد شهادتش

وقت نماز بود وسحرموسم دعا            کز پا فتاد در ره دین ،سرو قامتش

شمشیر ظلم ابن مرادی به خون کشید       آنرا که عدل مانده بجا از شهامتش

غمخوار بینوا ویتیم واسیر بود            آنسان که با غریب جزامی رفاقتش

سجاده غرقه خون شدومحراب قتلگاه        در کعبه شد تولد ومسجد شهادتش

زینب درید جامه ازاین ماتم عظیم           از پا فتاده دید چو آن سرو قامتش

یک سو حسین ناله کنان یکطرف حسن       این یک به دست بوسه زد وآن به طلعتش

امد صدای قدقتل ای وای کشته شد            آنکس که بود شهره ی عالم شجاعتش------

 --------- شیر خدا                   --------------

لرزه در عرش علا افتاده          غرقه خون شیر خدا افتاده

میرسد ناله ایاز عرش برین          کشته شد شیر خدا رهبر دین

آنکه درخانه ی حق گشت پدید         شد به معراج خداوند ، شهید  

آنکه غمخوار یتیمان می بود            غرقه خون گشت به راه معبود

راد مردی که صلونی می گفت            فرق بشکافته در بستر،خفت

آنکه تکمیل شده دین از او              لاله رنگ است زخونش سر ورو

آنکه در خانه ی حق بت بشکست          در شب قدر به ایزد پیوست

کشته شد آنکه بدی یاور ویار              به یتیم وبه اسیر وبیمار

آه آه از ستم قوم دغا                    کشته شد  حجت حق ، شیر خدا

ازستم کاری ابن ملجم                غوطور (کرببلایی) در غم --------

---------خانه زاد خدا            -------

خانه زاد خدا ،گشته فرقش دوتا            غرقه درخون بود حجت کبریا

این ندا می رسد ، کشته شد مرتضی      واویلا واویلا،واویلا واویلا  

لرزه افتاده در آسمان وزمین           وارث مصطفی ،گشته مقتول کین

برسر شیعیان گشته خاک عزا          واویلا واویلا ، واویلا واویلا

ازجفای عدو رکن ایمان شکست          پشت دین از غم شاه خوبان شکست

غرقه در خون بود معنی هل اتی          واویلا واویلا ، واویلاواویلا

رهبر عدل وداد ، یاور بیکسان          قرآن ناطق کردگار جهان

میرود از جهان، سوی دار بقا          واویلا واویلا ، واویلا واویلا

شد حسین بیکس ومجتبی شد یتیم        ریزد اشک الم زینب دل دونیم 

زین مصیبت شده قامت دین دوتا         واویلا واویلا ،واویلا واویلا

آنکه دین نبی شد از او بر قرار           آنکه از کردگار آمدش ذوالفقار

گشته شق القمرفرق آن مقتدا             واویلا ، واویلا،واویلا،واویلا

ناله ی یا علی از سماء شد بگوش          جبرئیل امین ناله زد با خروش

واویلا کشته شد ، خانه زاد خدا             واویلا، واویلا ،واویلا، واویلا

(کربلایی) زغم جامه کن چاک چاک        پیکر شاه دین میرود زیر خاک

دیده پرخون بود ، خسرو کربلا             واویلا، واویلا، واویلا، واویلا*

*-کتاب سوم -ارمغان کربلا -اثر طبع نادعلی کربلایی -مداح اهل بیت -صص 54- 59

موسسه مطبوعاتی خزر -تهران   

+ نوشته شده در  شنبه بیست و نهم مرداد 1390ساعت 0:23  توسط mha3131  |  یک نظر

مناجاتسحر ماه رمضان معروف به شوخوانی در روستای کوچ نهارجان بیرجند-قسمت سوم(قسمت پایانی)

34-یارب تو چنان کن که پریشان نشوم           محتاج برادران وخویشان نشوم

 

بی منت خلق خود مرا روزی ده               تا از درتو بر در ایشان نشوم.   یا الله

35-یارب زقناعتم توانگر گردان             وز نور یقین دلم منور گردان

روزی من سوخته ی سرگردان              بی منت مخلوق میسر گردان.  یاالله

36-یارب ز دو کون بی نیازم گردان         وز افسرفقر سر فرازم گردان

در راه طلب محرم رازم  گردان             زان ره که نه سوی توست بازم گردان.  یا الله

37-یارب زکمال لطف خاصم  گردان      واقف به حقایق خواصم گردان

از عقل جفاکار، دل افگار شدم              دیوانه ی خود کن وخلاصم گردان .   یا الله

38-برگوش دلم زغیب آواز رسان        مرغ دل خسته رابه پرواز رسان

یارب که به دوستی مردان رهت          این گمشده ی مرا به من باز رسان.   یا الله

39-یارب تو مرا ،به یار دمساز رسان       آوازه ی دردم به همآواز رسان

آنکس که من از فراق او غمگینم            اورا به من ومرا به اوباز رسان.  یا الله

40-ای خالق ذوالجلال وای بارخدای        تا چند روم در بدر وجای به جای

یا خانه ی امید مرا ،در بربند               یا قفل مهمات مرا در بگشای.   یا الله

41-یارب نظری برمن سر گردان کن        لطفی به من دل شده ی حیران کن

با من مکن آنچه من سزای آنم             آنچ ازکرم ولطف توزیبد آن کن. یاالله

42-یارب یارب کریمی وغفاری!           رحمان ورحیم وراحم وستاری

خواهم که به رحمت خداوندی خویش     این بنده ی شرمنده فرو نگذاری.    یا ا لله*

*-اشعار فوق که درسه قسمت تقدیم کاربران عزیز شد هر شب سحرگاهان یاهنگام سحر تعدادی ازاین ابیات توسط شوخوانان یامناجات خوانان در پشت بام مسجد ویاچندبام بلند روستا خوانده میشد وسینه به سینه ونسل به نسل انرا ازبزرگان یاد گرفته بودندوحفظکرده بودند .وبه نسل بعدیاد می دادند تا درهرسحر ماه رمضان جهت بیدار کردن  مردم خوانده شود وهیچ کس هم نمی دانست که این اشعاراز چه کسی است ومیگفتند ازقدیم بزرگان آن را میخوانده اند ودیگران وجوانان آن را از قدیمی تر ها یاد میگرفته اند.اما بنده بعد آزمطالعت زیاد وجسجوی فراوان تعدادی از این ابیات را در رباعیات ابوسعید ابی الخیریافتم وتعداد کمتری راهم در میان رباعیات خواجه عبداله انصاری مشاهده کردم.با آرزوی سعادت برای  همه ی روزه داران.محمد حسن اسایش

<a href="http://mha3131.blogfa.com/post-41.as


ادامه مطلب...

نوشته شده در تاريخ سه شنبه 29 شهريور 1391برچسب:خاطرات روز اول مدرسه---روستای کوچ -بهنیا -حاجی غلامرضا حاجی محمد , توسط محمد حسن اسایش

دیرگاهی است پناهنده ی این درگاهم             بلکه عمری است که خاک ره این خرگاهم

گرچه درهر نفسی کالبدم می میرد               بامید تو بود زنده ، دل آگاهم

گاهی از ذوق لبت لاله صفت می شکفم           گاهی از شوق قدت شمع صفت می کاهم

گر برانی زدرم ازهمه درویشترم               ور بخوانی به برم ور همه شاهان شاهم

گر بود خشم تو، در خطه ی خاکم ماهی           ور بود مهرتوبر قبه ی گردون ، ماهم

پرتوی گر زتو تابد به من ایچشمه ی نور!             شجر سینه ی سینا ولسان اللهم

طور نور است به اشراق تومارا ظلمات            خضرم ار سایه ی لطف تو بود همراهم

گر زچاه غم ونفرت تو نجاتم بخشی               یوسف مملکت مصرم وصاحب جاهم

تیشه ی ریشه کن قهر تورا من کوهم             کهربای نظر لطف تورا من ، کاهم

بستان داد من از طالع بیداد گرم                 ورنه درخرمن گردون زند آتش ، آهم  

تیره وتار شد ازدود دل آئینه ی فکر             ترسم آن آ ینه ی حسن جهان آرایم   

مفتخرخاک ره گوشه نشین در تواست              بهر او گوشه ی چشمی زشما می خواه *

*-سرود های مهدی-صص12-13-گردا<رنده:حسین حقجو-انتشارات قلم -قم    



ادامه مطلب...

نوشته شده در تاريخ جمعه 18 شهريور 1391برچسب:مهدی فاطمه -پناهگاه جهان-تیشهی ریشه کن , توسط محمد حسن اسایش

نوشته شده در تاريخ پنج شنبه 3 شهريور 1391برچسب:علی -خراب -بوتراب-زهرا-رمضان -شوخوانی-سحر-نیمه رمضانی- روستای کوچ نهارجان -بیرجند, توسط محمد حسن اسایش